بیحس

لغت نامه دهخدا

بی حس. [ ح ِ / ح ِس س ] ( ص مرکب )عاجز از احساس کردن. ( ناظم الاطباء ). که چیزی را درنیابد. رجوع به حس شود. || کودن و گول. ( ناظم الاطباء ). کودن. ابله. ( فرهنگ فارسی معین ). || بی محبت. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ).
- بی حس شدن :
کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود
که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد.حافظ.رجوع به حس و احساس شود.

فرهنگ عمید

۱. بی حال، بی رمق، سست و ضعیف.
۲. بی درد.

فرهنگ فارسی

عاجز از احساس کردن ٠ که چیزی را درنیابد ٠ یا کودن و گول ٠
( صفت ) ۱ - بدون حس بدون احساس . ۲ - کودن ابله . ۳ - بی محبت .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم