بی حس. [ ح ِ / ح ِس س ] ( ص مرکب )عاجز از احساس کردن. ( ناظم الاطباء ). که چیزی را درنیابد. رجوع به حس شود. || کودن و گول. ( ناظم الاطباء ). کودن. ابله. ( فرهنگ فارسی معین ). || بی محبت. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ). - بی حس شدن : کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد.حافظ.رجوع به حس و احساس شود.
فرهنگ عمید
۱. بی حال، بی رمق، سست و ضعیف. ۲. بی درد.
فرهنگ فارسی
عاجز از احساس کردن ٠ که چیزی را درنیابد ٠ یا کودن و گول ٠ ( صفت ) ۱ - بدون حس بدون احساس . ۲ - کودن ابله . ۳ - بی محبت .