لغت نامه دهخدا
از جد نیکورای تو وز همت والای تو
رسواترند اعدای تو از نقشهای الفیه.منوچهری.راضیم من شاکرم من ای حریف
این طرف رسوا و پیش حق شریف.مولوی.خشنودی نگاه نهانی برای غیر
بیزاری تغافل رسوا برای چیست.ظهوری.شور بلبل ز لبم مهر خموشی برداشت
فصل حسن چمن و لاله رسوای دلست.دانش ( از آنندراج ).مرا رسواچنین می بین و فکر خویشتن می کن.؟دست بر دامن هر کس که زدم رسوا بود
کوه با آن عظمت آن طرفش صحرا بود.؟- رسوازده ؛ رسواشده. از حیثیّت و آبرو افتاده. رسوای خاص و عام گشته :
رسوازده زمانه گشته
در رسوایی فسانه گشته.نظامی.- رسوا و علالا، رسوای علالا، رسوا و علا ؛ بمعنی اسرار بد کسی فاش شده است. ( یادداشت مؤلف ).
- رسوا و علالا شدن ؛ همه ٔعیبهای پوشیده کسی پیدا و فاش شدن. ( یادداشت مؤلف ).
- رسوا و علالا کردن ؛ فاش ساختن بدیهای نهانی کسی. ( یادداشت مؤلف ).
- رسوای خاص و عام شدن ؛ در انظار همگان بی حیثیت و بی آبرو شدن. ( یادداشت مؤلف ) :
دارم امید آنکه چو من دربدر شوی
رسوای خاص و عام بهررهگذر شوی.کفاش خراسانی.- امثال :
من که رسوای جهانم غم عالم پشم است . ( امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1747 ).
|| متهم و تهمت زده. ( ناظم الاطباء ). || کسی که در میان جمعی جهت عبرت دیگران بطور بی احترامی نگاه داشته شود. ( ناظم الاطباء ). || زشت. منفور. مکروه. ( یادداشت مؤلف ). بد. بی ارزش :
گرچه او راست کسوت زیبا
ورچه ما راست خرقه رسوا.ابوحنیفه.آن به که نگویی چو ندانی سخن ایراک
ناگفته بسی به بود از گفته رسوا.ناصرخسرو.