فتال. [ ف َ / ف ِ ] ( اِمص ) از هم گسستن. بریدن و شکستن. پیچیدگی. ( برهان ). || ( نف مرخم ) پراکنده ، گسلنده و کشنده. ( فرهنگ اسدی ). در این معنی بصورت پساوند فاعلی استعمال شودو مرخم فتالنده است ، مانند گهرفتال و زره فتال. در حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی این کلمه بجای فتالیدن آورده شده و با شواهدی از شعرا معنی آغازیدن و افشاندن و گسستن میدهد. ( از یادداشت بخط مؤلف ) : گهرفتال شد این دیده از جفای کسی که بود نزد من او را تمام ریز فتال ( ؟ ).شاه سار.جز از گشاد تو در چنبر فلک که برد؟ فروغ خنجر الماس فعل مغزفتال.ازرقی.|| ( ن مف مرخم ) ازجای برکنده. ( فرهنگ اسدی ). || نونشانده. ( برهان ). فتال. [ ف َت ْ تا ] ( ع ص ) مبالغت درفَتْل. ( اقرب الموارد ). رجوع به فَتْل شود. || کسی که نخ و ریسمان و مانند آنها را تاب داده و فتیله میکند. ( از اقرب الموارد ). || ( اِ ) هزاردستان. ( منتهی الارب ). بلبل. ( اقرب الموارد ). فتال. [ ف َت ْ تا ] ( اِخ ) خلیل بن محمدبن ابراهیم بن منصور دمشقی. او راست : شرح بر الدر المختار، شرح بر دلائل الاسرار و لامیه ابن الوردی و تألیفات دیگر. وی به سال 1186 هَ.ق. در شهر دمشق درگذشت. ( از اعلام زرکلی ج 1 ص 299 ). فتال. [ ف َت ْ تا ] ( اِخ ) محمدبن حسن بن علی بن احمدبن علی ، حافظ واعظ، مکنی به ابوعلی و ملقب به فتال. از مردم نیشابور است. او راست : روضةالواعظین ، که بین ارباب موعظه و تذکیر مشهور است. و التنویر فی معانی التفسیر. ( از روضات الجنات چ سنگی ص 591 ).
فرهنگ معین
(فَ یا فِ ) ۱ - (اِمص . ) از هم گسستن ، بریدن . ۲ - شکستن . ۳ - در ترکیب با برخی واژه ها معنای از هم پاشنده ، پراکنده کننده می دهد. (فَ تّ ) [ ع . ] (ص . ) ۱ - بسیار تاب - دهنده . ۲ - کسی که نخ و ریسمان و مانند آن ها را تاب داده و فتیله کند.
فرهنگ عمید
۱. = فتالیدن ۲. فتالنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): گهرفتال، جز از گشاد تو در چنبر فلک که برد / فروغ خنجر الماسْ فعل مغزْفتال (ازرقی: ۴۹ ). ۱. بسیارتاب دهنده. ۲. ریسمان تاب. ۳. (اسم ) (زیست شناسی ) بلبل، هزاردستان.
ویکی واژه
بسیار تاب - دهنده. کسی که نخ و ریسمان و مانند آنها را تاب داده و فتیله کند. از هم گسستن، بریدن. شکستن. در ترکیب با برخی واژهها معنای از هم پاشنده، پراکنده کننده میدهد.