لغت نامه دهخدا
خلاف کردن اوسخت ناخجسته بود
مکن خلاف و دل از ناخجستگی برهان.عنصری.آثار تازگی و نشان خجستگی
بر صورت مبارک او گشته آشکار.مسعودسعد.سلطان چون از حجره خاص بیرون آمدی نخست روی او را دیدی ، و مقصود سلطان آزمایش خجستگی دیدار او بود سخت خجسته آمد، چون بیرون آمدی از حجره چشم بروی افکندی ، هر مرادی داشتی آن روز حاصل شدی. ( نوروزنامه منسوب خیام ).
عیدت خجسته باد و تو اندر خجستگی
آیین عیدساخته و ساز عیدوارسوزنی.- بخجستگی ؛بمیمنت. بمبارکی. چون : بخجستگی و میمنت جشن عروسی... در بنده منزل برپاست.
|| ( اِ ) یمنه. ( دهار ). و آن نام گلی است.