نازش

لغت نامه دهخدا

نازش. [ زِ ] ( اِمص ) نازیدن. رجوع به نازیدن شود. || نازش و ناز. حرکات خوشاینده که معشوقان برعاشقان کنند. ( آنندراج ). || امتناع. تکبر. ( ناظم الاطباء ). بی دماغی. استغناء. ( از آنندراج ).
- نازش آوردن ؛ ناز کردن :
گر او نازش آرد من آرم نیاز
مگر گردد ازبنده خشنود باز.نظامی. || فخر. ( آنندراج ). مفخرت. ( مهذب الاسماء ). نازیدن. فخر. افتخار. سرافرازی. ( ناظم الاطباء ). بالش. بالیدن. مباهات. نخوت. مفاخرة. مفاخرت : در همه قریش کسی را فرزندی چون عماره نیست... ما را و ترا و همه قریش را بدو نازش است. ( ترجمه طبری ).
به مردی و نیروی بازو مناز
که نازش بعلم است و فضل و کرم.ناصرخسرو.برهمنی که به زنار بود نازش او
ز بیم تیغ تو می بگسلد ز تن زنار.مسعودسعد.چه باشد نازش و نالش به اقبالی وادباری
که تا برهم زنی دیده نه این بینی نه آن بینی.سنائی.رسم ضعیفان به تو نازش بود
رسم تو باید که نوازش بود.نظامی. || ناز و نوازش. تسلا.دلنوازی. ( ناظم الاطباء ) :
ستمدیده را اوست فریادرس
منازید با نازش او به کس.فردوسی. || جاه و جلال. ( ناظم الاطباء ). || ( اِ ) مغمز. مایه نازیدن :
بدو نازش جان افراسیاب
دلش ز آتش مهر او پر ز تاب.فردوسی.همان نامور رستم پیلتن
ستون کیان نازش انجمن.فردوسی.فرستاده بر شاه کرد آفرین
که ای نازش تاج و تخت و نگین.فردوسی.

فرهنگ معین

(زِ ) (اِمص . ) ۱ - استغنای معشوق . ۲ - کرشمه کردن ، عشوه گری . ۳ - فخر، تفاخر. ۴ - موجب فخر،مفخر. ۵ - تکبر، بزرگ منشی . ۶ - نعمت ، رفاه . ۷ - نوازش ، ملاطفت ، تسلی .

فرهنگ عمید

فخر، افتخار.

فرهنگ فارسی

نازیدن
( اسم ) ۱ - استغنای معشوق .۲ - کرشمه کردن عشوه گری .۳ - فخرتفاخر: [ درهمه قریش کسی رافرزندی چون عماره نیست ...ما را و ترا و همه قریش را بدو نازش است .] ۴ - موجب فخر مفخر: همان ناموررستم پیلتن ستون کیان نازش انجمن . ( شا. ) ۵ - تکبر بزرگ منشی .۶ - نعمت رفاه . ۷ - نوازش ملاطفت تسلی : ستمدیده را اوست فریاد رس منازید با نازش او بکس . ( شا. )

ویکی واژه

استغنای معشوق. فرستاده بر شاه کرد آفرین/ که ای نازش تاج و تخت و نگین «فردوسی»
کرشمه کردن، عشوه‌گری. فخر، تفاخر. موجب فخر، مفخر. تکبر، بزرگ منشی. نعمت، رفاه. نوازش، ملاطفت، تسلی.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال احساس فال احساس فال چای فال چای فال سنجش فال سنجش فال راز فال راز