صلحجو

لغت نامه دهخدا

صلح جو. [ ص ُ ] ( نف مرکب ) خواهان صلح. جوینده صلح. طالب آشتی. آشتی طلب :
ما سیکی خوار نیک تازه رخ و صلح جوی
تو سیکی خوار بد جنگ کن و ترشروی.منوچهری.خوش بود اندر بهار یار شده صلح جوی
ساخته رود و سرود چنگ زن و شعرگوی.امیرمعزی.رجوع به صلح شود.

فرهنگ عمید

آن که خواهان آشتی و سازش و طرف دار صلح است، صلح طلب.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تاروت فال تاروت فال ابجد فال ابجد فال حافظ فال حافظ فال شیخ بهایی فال شیخ بهایی