سر شدن

لغت نامه دهخدا

سر شدن. [ س َ ش ُ دَ] ( مص مرکب ) شروع نمودن در کاری. ( مجموعه مترادفات ص 226 ). کنایه از شروع شدن. ( آنندراج ) :
از این شوخ سرافکن سر بتابید
که چون سر شد سر دیگر نیابید.نظامی ( خسرو و شیرین ص 113 ). || به انتها رسیدن. تمام شدن :
عشق تو بجان خویش دارم
تا عمر بسر شود بدردم.خاقانی.|| سر شدن قلم ؛ تراشیدن آن. || سر شدن مهم ؛ کنایه از سامان یافتن کار. ( آنندراج ).
سر شدن. [ س ِ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) بی حس شدن ، چنانکه اندامی از شدت سرما یا پای و مانند آن از نشستن بسیار و ندویدن خون در آن. بی حس گردیدن عضوی از عدم جریان خون در آن و جز آن ، چنانکه با مدتی زیر سایر اعضاء فشرده شدن آن یا سرمای سخت دیدن آن. ( یادداشت مؤلف ).

فرهنگ معین

(سَ. شُ دَ ) (مص ل . ) ۱ - برتری یافتن . ۲ - تمام شدن ، پایان یافتن .

فرهنگ فارسی

( مصدر ) بالاتر شدن تفوق یافتن : از همه سر شده . ۲ - مردن درگذشتن .
شروع نمودن در کاری . یا بانتها رسیدن . تمام شدن . یا سرشدن مهم . کنایه از سامان یافتن کار .

ویکی واژه

برتری یافتن.
تمام شدن، پایان یافتن.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال مارگاریتا فال مارگاریتا فال اوراکل فال اوراکل فال شمع فال شمع فال تاروت فال تاروت