لغت نامه دهخدا
از این شوخ سرافکن سر بتابید
که چون سر شد سر دیگر نیابید.نظامی ( خسرو و شیرین ص 113 ). || به انتها رسیدن. تمام شدن :
عشق تو بجان خویش دارم
تا عمر بسر شود بدردم.خاقانی.|| سر شدن قلم ؛ تراشیدن آن. || سر شدن مهم ؛ کنایه از سامان یافتن کار. ( آنندراج ).
سر شدن. [ س ِ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) بی حس شدن ، چنانکه اندامی از شدت سرما یا پای و مانند آن از نشستن بسیار و ندویدن خون در آن. بی حس گردیدن عضوی از عدم جریان خون در آن و جز آن ، چنانکه با مدتی زیر سایر اعضاء فشرده شدن آن یا سرمای سخت دیدن آن. ( یادداشت مؤلف ).