لغت نامه دهخدا
به آوردگه رفت و نیزه بگاشت
چولختی بگردید و باره بداشت.دقیقی.ترا پاک یزدان بر آن برگماشت.
بد او ز ایران و توران بگاشت.فردوسی.بدین گونه گفتند پیر و جوان
جز از رستم نامور پهلوان.
که رستم همی ز آشتی سر بگاشت
ز درد سیاوش به دل کینه داشت.فردوسی.همه پشت بر تاجور گاشتند
میان سوارانش بگذاشتند.فردوسی.سواری چو من پای بر زین نگاشت
کسی تیغ و کوپال من برنداشت.فردوسی.گزند و بلای تو از من بگاشت
که با من زمانه یکی راز داشت.فردوسی.گرفتش دم اسب و برجای داشت
ز بالای سر چون فلاخن بگاشت.اسدی طوسی. || این کلمه با مزید مقدم «بر» آید و معنی برگرداندن و برگشتن دهد. رجوع به برگاشتن شود :
یکی راکه بد نامش ایزدگشسب
کز آتش نه برگاشتی در تک اسب.فردوسی.یکایک چو از جنگ برگاشت روی
پی اندرگرفتم رسیدم بدوی.فردوسی. || با مزید مقدم ( پیشوند ) «فرو» آید و معنی پائین انداختن و پائین آمدن دهد :
از آن کوه غلطان فروگاشتند
مرآن خفته را کشته پنداشتند.فردوسی.رجوع به فروگاشتن شود.