کوکبه

لغت نامه دهخدا

( کوکبة ) کوکبة. [ ک َک َ ب َ ] ( ع مص ) درخشیدن و روشن گردیدن آهن. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). درخشیدن و روشن گردیدن آتش و جز آن. ( ناظم الاطباء ). || ( اِ ) ستاره بزرگ. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). ستاره و گویند «کوکب و کوکبة» چنانکه گویند بیاض و بیاضة و عجوز و عجوزة. ( از اقرب الموارد ). || گروه مردم. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ).
جماعت. ( اقرب الموارد ). و رجوع به کوکبه شود. || شکوفه. ( از اقرب الموارد ).
کوکبه. [ ک َ / کُو ک َ ب َ / ب ِ ] ( از ع ، اِ ) بسیاری و انبوهی مردم را گویند. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). انبوه و جماعت مردم. ( آنندراج ). گروه. ( از گنجینه گنجوی ) :
ز شش کوکبه صف برآراستی
ز هر کوکبی یاریی خواستی.نظامی. || مجازاً به معنی فر و شکوه و حشمت. ( غیاث ). مجازاً کروفر و حشمت. ( آنندراج ). جلال و جلوه و تابش. ( ناظم الاطباء ). حشمت. جاه. جلال. ( فرهنگ فارسی معین ) :
ببین که کوکبه عمر خضروار گذشت
تو بازمانده چو موسی به تیه خوف و رجا.خاقانی.پندار همان عهد است از دیده فکرت بین
در سلسله درگه در کوکبه میدان.خاقانی.از بدی چشم تو کوکب نرست
کوکبه مهد کواکب شکست.نظامی ( مخزن الاسرار چ وحید ص 112 ).کفر از آن خاست که در کاینات
کوکبه زلف تو تأثیر کرد.عطار.مکن که کوکبه دلبری شکسته شود
چو بندگان بگریزند و چاکران بجهند.حافظ.خوی چو ستاره ز رخ برون زده گویی
کوکبه ماه با کمال برآمد.امیرحسن دهلوی ( از آنندراج ). || خدم و حشم. سوار و پیاده ای که پیشاپیش پادشاه آیند. ( از ناظم الاطباء ). همراهان شاه و امیر. ( فرهنگ فارسی معین ). در تداول فارسی ، خدم و اسباب شکوه و بزرگی شاهی در گاه حرکت. سواران و پیادگان پیرامون شاه یا امیری گاه حرکت. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : براثر وی خواجه علی میکائیل و قضات و فقها... و اعیان بلخ و رسول خلیفه با ایشان در این کوکبه بر دست راست علی میکائیل. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292 ). همه محتشمان و خادمان روان شدند به استقبال مهد... با کوکبه ای بزرگ که گفتند بر آن جمله کس یاد نداشت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 433 ). امیر، خواجه علی میکائیل را بخواند و گفت : رسولی می آید بساز با کوکبه ای بزرگ... به استقبال روی. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288 ).

فرهنگ معین

(کَ کَ بَ یا بِ ) [ ع . کوکبة ] (اِ. ) جلال ، جلوه ، شکوه .

فرهنگ عمید

۱. ستاره.
۲. شکوفه.
۳. [قدیمی] جماعت، گروه مردم.
۴. [قدیمی] دسته ای از سواران.
۵. [قدیمی] فر و شکوه.

فرهنگ فارسی

ستاره گل، جماعت، گروه مردم، دستهای ازسواران، درفارسی به معنی فروشکوه نیزمیگویند
( اسم ) ۱ - ستار. بزرگ ۲ - گروه مردم . ۳ - ( فعل ) همراهان شاه و امیر . ۴ - ( فعل ) حشمت جاه و جلال . ۵ - ( فعل ) چوب بلند سر کجی باشد با گوی فولادی صیقل کرده از آن آویخته و آن مانند چتر از لوازم پادشاهی بود و آنرا پیشاپش شاهان میبردند .
درخشیدن و روشن گردیدن آهن یا ستاره بزرگ

فرهنگ اسم ها

اسم: کوکبه (دختر) (عربی) (تلفظ: kokabe) (فارسی: کوکبه) (انگلیسی: kokabeh)
معنی: شکوه، جلال، ستاره

ویکی واژه

کوکبة
جلال، جلوه، شکوه.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تاروت فال تاروت فال لنورماند فال لنورماند فال احساس فال احساس فال تخمین زمان فال تخمین زمان