کوشنده

لغت نامه دهخدا

کوشنده. [ ش َ دَ / دِ ] ( نف ) جاهد. کوشا. ساعی. مجاهد. مُجِدّ. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
که این شاه توران فریبنده است
بدی را همه سال کوشنده است.فردوسی.چو کوشش ز اندازه اندرگذشت
چنان دان که کوشنده نومید گشت.فردوسی.هم از کودکی بوده خسرومنش
خردمند و کوشنده و کاردان.فرخی.هر مایه جویان جایگاه خویش است و کوشنده است تا از دیگر مایه ها جدا شود و به جایگاه خویش پیوندد. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
کوشنده نه از پی بهشتیم
جوشنده نه از غم جحیمیم.خاقانی.هیچ کوشنده ای به چاره و رای
نشد آن قلعه را طلسم گشای.نظامی.|| جنگجو. مبارزه کننده. مبارز : مادتها دشمن یکدیگرند و با یکدیگر کوشنده اند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
سگالش چنان شد دو کوشنده را
که ریزند صفرای جوشنده را.نظامی.گریزنده چون ره به دست آورد
به کوشندگان در شکست آورد.نظامی.و رجوع به کوشیدن شود.

فرهنگ عمید

کوشش کننده.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم