کنک

لغت نامه دهخدا

کنک.[ ک َ ن َ / ک ِ ن َ / ک ِ ن ِ ] ( اِ ) نوعی از گیاه باشد که از آن ریسمان تابند. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). || ( ص ) بخیل و خسیس. ( برهان ). در شیراز مرد لئیم و خسیس و بی همت. ( آنندراج ). خسیس و بخیل و تنگدست. ( ناظم الاطباء ). || گردکانی که مغز آن به دشواری برآید. ( برهان ) ( جهانگیری ) ( فرهنگ رشیدی ). جوز و گردکانی که مغز آن به دشواری برآید. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) :
با نان و پنیر خود قناعت می کن
تا بازرهی ز جور گردوی کنک.ابواسحاق اطعمه ( از آنندراج ).باز میویز فراوان به تنقل می خور
آن زمان از سر گردوی کنک مغز برآر.ابواسحاق اطعمه ( از آنندراج ).
کنک. [ ک ُ ن ُ] ( اِ ) قنق. بخور. لبان. کندر. ( از دزی ج 2 ص 495 ).

فرهنگ معین

(کَ نَ ) (اِ. ) گردویی که مغز آن به سختی برآید.
(کَ نِ یا کَ نَ ) (ص . ) بخیل ، خسیس .

فرهنگ عمید

۱. گردوی سخت.
۲. بخیل، خسیس، کنسک، کنس.

فرهنگ فارسی

( صفت ) خسیس بخیل ممسک .
قنق . بخور . لبان

ویکی واژه

گردویی که مغز آن به سختی برآید.
بخیل، خسیس.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم