لغت نامه دهخدا
جعد او بر پرند کشتی گیر
زلف او بر حریر چوگان باز.فرخی.سندروس چهار دانگ و نیم سکنگبین ممزوج با آب سرد خوردن در این باب سخت نافع است کشتی گیران بکار دارند تا عصبهاء ایشان قوی شود و خشک اندام و سبک شوند و نفس ایشان تنگ نشود و خفقان نباشد. ( ذخیره خوارزمشاهی ). سرهنگ با سرهنگ و کشتی گیر با کشتی گیر و دبیر با دبیر. ( راحة الصدور راوندی ). چون خراسان مستخلص شد حکایت کشتی گیران خراسان و عراق پیش او گفتند. ( جهانگشای جوینی ).
پسر شوخ چشم و کشتی گیر
شوخ چشمی که بگسلد زنجیر.سعدی.کنند در عرق خود شناچو کشتی گیر
ز خجلت کف او لعل کان و در عدن.شفیع اثر ( از آنندراج ).مغفر و خفتان به میدان محبت ننگ ماست
همچو کشتی گیر عریانی سلاح جنگ ماست.سلیم ( از آنندراج ).