لغت نامه دهخدا
خورنداز آنچه بماند ز من ملوک زمین
تو از پلیدی و مردار پر کنی ژاغر.عنصری ( خطاب باز سپید به زاغ ).وگر مرغکی کوچک آید فراز
دهدش آب و چینه بروز دراز
چو از بس چنه پر شود ژاغرش
گرد زورمندی تن لاغرش.اسدی.از خون دلیران بدشت ، شیران
از نیزه او پر کنند ژاغر.قطران.از کشتگان هنوز طیور و سباع را
پر گوشت ژاغر است و پر از استخوان شکم.معزی.کبوتری است که بر چنگ و مخلب شاهین
براه دیده ز ژاغر برافکند ارزن.ازرقی.مرغ توام مرا پر فرمان ده و بپران
که الاّ سزای دانه تو ژاغری ندارم.خاقانی.از دل و رخسارشان خوردند چندان کرکسان
کز شبه منقار و از زرنیخ ژاغر ساختند.خاقانی.دائم از چینه های انعامش
پر بود مرغ آز را ژاغر.لطیفی ( از شعوری ).