چرده. [ چ َ دَ / دِ ] ( اِ ) به معنی رنگ و لون باشد عموماً. ( برهان ). رنگ و لون را گویند. ( جهانگیری ). رنگ و گون و لون. ( ناظم الاطباء ). رنگ. ( فرهنگ نظام ). چرته. فام. || رنگ بسیاهی مایل را گویند خصوصاً. ( برهان ). || پوست بدن و روی آدمی را نیز گفته اند، چنانکه سیه چرده گویند، مراد سیه پوست باشد و مراد سیاه رنگ هم هست. ( برهان ). بمعنی پوست ، و سیاه چرده را به سیاه پوست تعبیر کرده اند. ( جهانگیری ). بمعنی رنگ ، مگر این لفظ با لفظ سیاه مستعمل میشود. ( آنندراج ). پوست و جلد و روی آدمی : و سیه چرده ؛ سیاه پوست و یا سیاه رنگ. ( ناظم الاطباء ). یا پوست و فقط با لفظ سیاه «سیاه چرده » استعمال میشود. ( فرهنگ نظام ) : بهرام چوبین... اصلش از ری بود و از ملک زادگان و اسپهبدان ری بود... و بگونه سیاه چرده و ببالا دراز و بتن خشک بود، بدین جهت او را چوبین خواندندی. ( ترجمه طبری بلعمی ). ببالا دراز و به بینی بزرگ سیه چرده گردی دلیر و سترگ.فردوسی.کی تواند سپیدچرده شدن آنکه کرد ایزدش سیه چرده.سنائی.ز آفتاب و ز مهتاب کرده جامه تو بروز سرخ و سپید و بشب سیه چرده.سوزنی.سواد طره توقیع تو بر آتش رنگ سیاه چرده کند مشک را ز محروری.اثیرالدین اخسیکتی ( از جهانگیری ).سیه چرده ای را کسی زشت خواند جوابی بگفتش که حیران بماند.سعدی.آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست.حافظ.|| اسبی را نیز گویند که بور باشد، یعنی سرخ رنگ باشد. ( برهان ). کمیت و اسب سرخ تیره رنگ. ( ناظم الاطباء ). رجوع به چرزه شود. || ملخ سیاه. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به سیه چرده و سیاه چرده شود.
فرهنگ معین
(چَ دِ ) (اِ. ) ۱ - رنگ . ۲ - رنگ پوست .
فرهنگ عمید
رنگ پوست بدن و روی.
فرهنگ فارسی
چهره، رنگ پوست بدن وروی آدمی، رنگ چهره ( اسم ) ۱- رنگ لون ( عموما ) . ۲- رنگ چهره و پوست : سیاه چرده .