لغت نامه دهخدا
پیما. ( اِخ ) یکی از اقوام اصیل آمریکای شمالی که در زوایای شمال غربی بکسیک و در جمهوری آریزونا از جماهیر متفقه جای دارند. مردمانی قوی هیکل و تندرست و دارای تناسب اعضاء کاملند و مقیم در ده باشند و بزراعت اشتغال دارند و ببافتن پاره ای از منسوجات پنبه ای و سبد و زنبیل و ساختن اثاثه ٔکوچک آشنائی دارند در سوابق ایام مذهب پروتستانی راپذیرفته و راه و رسم زندگی با اروپائیان را آموخته اند ولی در تحت تأثیر این متمدنان مردانشان بدزدی و زنانشان بفحشاء مایل گشته اند. ( قاموس الاعلام ترکی ).
پیما. ( اِخ ) نام ایالتی است در جمهوری آریزونا از جماهیر متفقه آمریکا. ( قاموس الاعلام ترکی ).
پیما.[ پ َ / پ ِ ] ( فعل امر ) امر از پیمودن. ( آنندراج ). || ( نف مرخم ) مخفف پیماینده. که پیماید. پیماینده و بدین معنی مرکب استعمال کنند. ( آنندراج ). || پیدا کننده اندازه هرچیز. اندازه گیرنده اشیاء. کیال. || راه رونده. طی کننده.
- آسمان پیما ؛ هواپیما، طیاره .
- آلپ پیما ؛ بر رونده بر کوهستان آلپ.
- بادپیما ؛بیهوده کار :
ببوی زلف تو با باد عیشها دارم
اگر چه عیب کنندم که بادپیمائی است.سعدی.- باده پیما ؛ شرابخوار. قدح پیما.
- بادیه پیما ؛ بیابان نورد. ( از آنندراج ).
- بحر پیما ؛ کشتی. جهاز.
- جهان پیما، که گرد عالم برآید. که گیتی نوردد:
اندرین شهر از کمندزلف اوست
بند بر پای جهان پیمای من.سعدی.دوستان عیب کنندم که نبودی هشیار
تا فرورفت بگل پای جهان پیمایت.سعدی.- راه پیما ؛ براه رونده. طی کننده طریق.
- زمین پیما ؛ مساح.
- سخن پیما ؛ سخن شناس. ( آنندراج ).
- شب پیما ؛ راه رونده بشب :
صبحدم چون کله بندد آه دودآسای من
چو شفق در خون نشیند چشم شب پیمای من.خاقانی.- قدح پیما ؛ شرابخوار. باده خوار.
- کوه پیما ؛ بکوه بر رونده. بر کوه برآینده.
- هواپیما ؛ آسمان پیما. طیاره .
و رجوع به پیمای شود.