پغاز

لغت نامه دهخدا

پغاز.[ پ َ ] ( اِ ) چوبکی باشد که درودگران در شکاف چوبی که شکافند گذارند و کفش دوزان مابین کفش و قالب نهند ودر مؤید الفضلاء با رای بی نقطه بر وزن هزار نوشته شده است. ( برهان قاطع ). چوبکی باشد که درودگران در میان شکاف چوبی که آنرا بشکافند بنهند تا زود شکافته شود و کفش دوزان در فاصله کفش و کالبد فروبرند تا کفش گشاده شود و آنرا پهانه و پانه و فانه نیز خوانند...و بعضی لغویین به بای تازی مفتوح و فا و رای غیرمنقوطه تصحیح کرده اند همانا که ایشان را سهو افتاده است. ( فرهنگ جهانگیری ). چوبی که درودگران میان چوب اره کشیده گذارند تا بهم نیاید. گاوه. گُوه :
ژاژ میخایم و چون ژاژم خشک
خارها دارم چون نوک پغاز.ابوالعباس ( از فرهنگ جهانگیری ).

فرهنگ معین

(پَ ) (اِ. ) = بغاز: چوبکی باشد که درودگران در شکاف چوب نهند تا زود شکافد، چوبکی که کفشدوزان در فاصلة کفش و کالبد فرو برند تا کفش گشاده شود، پهانه ، پانه ، فانه ، گاوه ، گوه .

فرهنگ عمید

= بِغاز

فرهنگ فارسی

( اسم ) چوبکی باشد که درودگران در شکاف چوب نهند تا زود شکافد چوبکی که کفشدوزان در فاصل. کفش و کالبد فرو برند تا کفش گشاده شود پهانه پانه فانه گاوه گوه .

ویکی واژه

بغاز: چوبکی باشد که درودگران در شکاف چوب نهند تا زود شکافد، چوبکی که کفشدوزان در فاصلة کفش و کالبد فرو برند تا کفش گشاده شود؛ پهانه، پانه، فانه، گاوه، گوه.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال نخود فال نخود فال تماس فال تماس فال فرشتگان فال فرشتگان فال تاروت فال تاروت