پریشیده. [ پ َ دَ / دِ ] ( ن مف ) پراشیده. پریشان شده. متفرق گشته. متفرق ساخته. پراکنده شده : گفت بر پرنیان ریشیده طبل عطار شد پریشیده.عنصری.پریشیده عقل و پراگنده هوش ز قول نصیحت گر آکنده گوش.سعدی ( بوستان ). || افشانده. برباد داده : برون آمد از خیمه و زان دو زلف بنفشه پریشیده بر نسترن.( از لغت نامه ٔاسدی ).من عاشق آن ترک پریزاد که او را هم جعد پریشیده و هم زلف خمیده ست.معزی.
فرهنگ معین
(پَ دِ ) (ص مف . ) ۱ - پریشان شده . ۲ - برباد داده .