نوند

لغت نامه دهخدا

نوند. [ ن َ وَ ] ( اِ ) اسب. ( لغت فرس اسدی ) ( صحاح الفرس ) ( جهانگیری ) ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). اسب تیزرفتار. ( غیاث اللغات ). اسب تندرو. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). فرس. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). اسب تیزفهم بادپای بزین. تکاور. باره.بارگی. ( اوبهی ). اسب و استر تیزرو خصوصاً. ( برهان قاطع ). مرکوب تندرو. ( فرهنگ فارسی معین ) :
روز جستن تازیانی چون نوند
روز دن چون شست ساله سودمند .رودکی ( احوال و اشعار نفیسی ج 3 ص 1085 ).بگفت و برانگیخت از جا نوند
درآمد به کین چون سپهر بلند.فردوسی.یکی را بهائی به تن درکشد
یکی را نوندی کشد زیر ران.
بهائی در آن رنگهای شگفت
نوندی بر آن برستامی گران.فرخی.به جانیم همواره تازان به راه
بدین دو نوندسپید و سیاه.اسدی.یکی از بر خنگ زرین جناغ
یکی بر نوندی سیه تر ز زاغ.اسدی ( گرشاسبنامه ص 7 ).کجا من شتاب آورم بر درنگ
نوند زمان را شود پای لنگ.اسدی.چند گردی گردم ای خیمه ی ْ بلند
چند تازی روز و شب همچون نوند؟ناصرخسرو.تفته ز تاب مهر بدین گونه دوزخی
کرده نوند من چو سمندر بر او گذر.اثیر ( از فرهنگ خطی ).نوندش کوه و صحرا را سماری
حسامش دین و دنیا را حصار است.ابوالفرج رونی.برگرفته نوند چار پرش
وز وشاقان یکی دو بر اثرش.نظامی.ز مشرق به مغرب رساندم نوند
همان سد یأجوج کردم بلند.نظامی.گر نه بسی زود نیز نعل سمند افکند
ور نه بسی عمر نیز تیز بتازد نوند.عطار.نه پیک تیزگرد خیال ره به مرحله ٔذاتش تواند برد و نه نوند مراحل نورد اندیشه. ( گلشن مراد ). || پیک. ( لغت فرس اسدی ) ( صحاح الفرس ) ( اوبهی ) ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). خبرگیر. ( لغت فرس ) ( صحاح الفرس ). نامه بر. ( ناظم الاطباء ). شاطر. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). خبرآور. ( صحاح الفرس ) ( برهان قاطع ). سوار تندرو که به چاپاری و سرعت به جائی فرستند. ( آنندراج ). قاصد. ( فرهنگ فارسی معین ). خبربر.برید. ( یادداشت مؤلف ) :
برافکند پیران هم اندر شتاب
نوندی به نزدیک افراسیاب.

فرهنگ معین

(نَ وَ ) ۱ - (اِ. ) پیک ، نامه بر. ۲ - (ص . ) تیزرو، تندرو.

فرهنگ عمید

۱. تندوتیز.
۲. (اسم ) کشتی.
۳. (اسم ) اسب یا شتر تیزرو: یکی را بهایی به تن درکشد / یکی را نوندی کشد زیر ران (فرخی: ٢٤٨ ).
۴. (اسم ) پیک یا سوار تندرو.

فرهنگ فارسی

نونده، تندوتیز، تیزفهم، اسب یاشترتیزرو، پیک
۱ - ( صفت ) تیز رو تند رو ۲ - ( اسم ) مرکوب ( اسب استر ) تند رو : (( روز جستن تازیانی چون نوند روزدن چون شست ساله سود مند . ) ) ( رودکی . لفا . هر . ۳ ) ۲۹ - بیک قاصد . ۴ - خبر گیر خبر آور : (( چرخ چنین است و بر بن ره رود لیک زهر نیک و زهر بد نوند . ) ) ( رودکی . صحاح الفرس )
اسب ٠ اسب تیز رفتار ٠ اسب تندرو ٠ فرس ٠ اسب تیز فهم باد پای بزین ٠ تکاور ٠ باره ٠ بارگی ٠ اسب و استر تیز رو خصوصا ٠ مرکوب تند رو ٠

ویکی واژه

پیک، نامه‌بر. نامه‌رسان،
سرزمین، کشور در شاهنامه بویژه در زمان فریدون سرزمین بت‌‌پرستان که ظاهراً سوارکار بودند. بجایی کجا نام او بد نوند ..... بدو اندرون کاخ‌های بلند
تیزرو، تندرو. هر مرکب تیزرو.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم