نامردم

لغت نامه دهخدا

نامردم. [ م َ دُ ] ( ص مرکب ) فرومایه. نااهل. مرادف ناکس. ( آنندراج ). ناکس. ( غیاث اللغات ). بی غیرت. ناکس. بی قدر. فرومایه. دون. پست فطرت. بدسرشت. ( از ناظم الاطباء ). بی مروت. نامرد. آنکه آئین مردی و مردمی نداند :
گرچه نامردم است آن ناکس
بشود هیچ از دلم ؟ برگس .رودکی.مظفر باش و گیتی دار و نهمت یاب و شادی کن
جهان خالی کن از نامردم بدگوهر سفله.فرخی.بلی مردم دور نامردمند
نه بر انجمن فتنه برانجمند.نظامی.قیاس کن که چه حالم بود در این ساعت
که در طویله نامردمم بباید ساخت.سعدی.نگویم مراعات مردم بکن
کرم پیش نامردمان کم بکن.سعدی.هرکه نامردم بود عذرش بنه
چون به چشمش درنیامد مردمی.سعدی.بزرگی بایدت در مردمی کوش
که دولت گرد نامردم نگردد.امیرخسرو ( از آنندراج ).

فرهنگ عمید

ناکس، فرومایه، بدسرشت، پست فطرت.

فرهنگ فارسی

ناکس، فرومایه، بدسرشت ، پست فطرت، بی ادبی
( صفت ) ۱ - فرومایهپستناکسپست فطرت: قیاس کن که چه حالم بود درین ساعت که درطویله نامردمم ببایدساخت . ( گلستان .چا.فروغی .۱۳۱۶ ص ۲ )۷۴ - بی رحم سنگدل .۳ - گستاخ بی ادب . ۴ - بی حمیت بی غیرت .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم