ناطقه

لغت نامه دهخدا

( ناطقة ) ناطقة. [ طِ ق َ ] ( ع ص ، اِ ) تأنیث ناطق است. رجوع به ناطق شود. || سخنگوی. ( منتهی الارب ). گوینده.نطق کننده. فرگویا. سخن راننده. متکلم. ( ناظم الاطباء ). || قوه ای که بدان شخص تکلم می کند و سخن می گوید. ( ناظم الاطباء ). || ناطقه ( نفس یا قوه ٔ... )؛ قوت انسانی. یکی از قوای ثلاثه نفس آدمی است که به عقیده قدماء اطباء معدن آن دماغ ( مغز ) است و قصد او همه اندر طلب علم و حکمت و صواب فرمودن و از کارهای زشت بازداشتن باشد و این قوت خاصه مردم راست و معدن او دماغ است و شریفترین همه است. ( از ذخیره خوارزمشاهی ). قوه عاقله. قوه ادراک کلیات. جان گویا. نفس گویا. رجوع به نفس ناطقه شود :
گفتم که چیست ناطقه را پنج حس او
گفتا مراد و ذهن و ذکا فطنت و نظر.ناصرخسرو.در حال چهارم اثر مردمی آمد
چون ناطقه ره یافت در این جسم مکدر.ناصرخسرو.هنوز گویندگان هستند اندر عراق
که قوت ناطقه مدد ازیشان برد.جمال الدین عبدالرزاق.فنون فضل ترا غایتی و حدی نیست
که نفس ناطقه را قوت بیان ماند.سعدی.زبان ناطقه در وصف شوق نالان است
چه جای کلک بریده زبان بیهده گوست.حافظ.|| تهیگاه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( فرهنگ نظام ). خاصره. ( معجم متن اللغة ) ( اقرب الموارد ).

فرهنگ معین

(طِ ق ) [ ع . ناطقة ] (ص . ) مؤنث ناطق ، نیروی نطق و بیان .

فرهنگ عمید

قوۀ نطق و بیان.

فرهنگ فارسی

( اسم ) مونث ناطق .۱ - سخنگوی . ۲ - قوه تکلم و بیان . یاقوت ( قوه ) ناطقه .یانفس ناطقه . [یکی ازقوای ثلاثه نفس آدمی است که بعقیده قدمائ اطبائ معدن آن دماغ (مغز ) استو قصد او همه اندرطلب علم وحکمت وصواب فرمودن و از کارهای زشت بازداشتن باشدواین قوت خاصه مردم راست ]

ویکی واژه

ناطقة
مؤنث ناطق، نیروی نطق و بیان.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم