ناحق

لغت نامه دهخدا

ناحق. [ ح َ ق / ح َ ق ق ]( ص مرکب ، اِ مرکب ) ناراستی. ناراست. باطل. دروغ. کذب. ( ناظم الاطباء ). بیهوده : باطل باشد و ناحق. ( لغت فرس اسدی ص 459 ). آنچه که حق و درست نیست :
نباشد خوب اگر ز آن پس که شستم دل به آب حق
که جان روشنم هرگز به ناحقی بیالاید.ناصرخسرو.و از انتقال ملک و از حق به ناحق نظر کردن. ( مجالس سعدی ).
ما نگوئیم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم.حافظ. || بی داد. بی عدالتی. || ظالم. ستمگر. || ناروا. نامشروع. خلاف شرع. ( ناظم الاطباء ). || که به حق نبود. بدون استحقاق. بظلم. ناسزا. ناروا. نه بحق :
ایزد همه آفاق بدو داد و به حق داد
ناحق نبود آنچه بود کار خدائی.منوچهری.پس گفت [ خواجه احمدحسن ] ، خداوند را [ مسعود ] بگو که در آنوقت که من به قلعه کالنجر بودم باز داشته و قصد جان من میکردند... نذرها کردم و سوگندها خوردم که در خون کسی سخن نگویم حق و ناحق. ( تاریخ بیهقی ص 178 ). و فتوی بناحق دهد. ( مجالس سعدی ). و قتلهاء ناحق که او کرده بود و مالهاء ناواجب از مردم ستده. ( فارسنامه ابن بلخی ص 76 ). و قتل یزدجرد در سال هشتم بود از طغیان نادین ناحق. ( فارسنامه ابن بلخی ص 112 ).
همین سعادت و توفیق بر مزیدت باد
که حق گزاری و ناحق کسی نیازاری.سعدی.- به ناحق ؛ نه به حق. به ناروا : یک درم از کس به ناحق نتوانستندی ستدن. ( نوروزنامه ).
به خون ریختن سر برافراخته ست
بسی را به ناحق سر انداخته ست.نظامی.- عمل ناحق ؛ ظلم و تعدی و زبردستی. ( ناظم الاطباء ).
- حق را ناحق کردن ؛ حقی را باطل جلوه دادن. باطلی را حق نمودن.
- حق و ناحق کردن ؛ از حلال و حرام پروا نداشتن. مستحل بودن.
- خون ناحق ؛ خونی که بحق ریخته نشده باشد. خونی که بناروا ریخته شده باشد :
به خون ناحق ما را چرا بمیراند
خدای اگر سوی او خونی و ستمکاریم.ناصرخسرو.اگر خصم را بکشد خون ناحق در گردن گرفته باشد. ( اخلاق الاشراف عبید زاکانی ).
دیدی که خون ناحق پروانه شمع را
چندان امان نداد که شب را سحر کند.حکیم شفایی.- خون ناحق ریختن و خون بناحق ریختن ؛ به ستم کسی را کشتن. به ناحق کشتن : بروزگارپدر ما [ مسعود ] در آنجا خونهای ناحق ریخت. [ اریارق ]. ( تاریخ بیهقی ص 229 ). و چندین عالم و عابد را کشته است و خون مؤمنان به ناحق ریخته. ( قصص الانبیاءص 149 ). و خونهاء بسیار به ناحق ریخت. ( فارسنامه ابن بلخی ).

فرهنگ معین

(حَ ) [ فا - ع . ] ۱ - (اِ. ) دروغ ، کذب . ،به ~ برخلاف حق و عدالت . ۲ - بیداد. ۳ - (ص . ) باطل . ۴ - ظالم . ۵ - نامشروع ، ناروا.

فرهنگ عمید

۱. دروغ، کذب.
۲. (صفت ) برخلاف حق و عدالت.

فرهنگ فارسی

دروغ، کذب، برخلاف حق وعدالت
۱ - ( اسم ) دروغ کذب .یابه ناحق . برخلاف حق و عدالت : [ و سایر جزایر دریا بار باحصانت معاقل ...بی آنک برصاحب حقی ازین حضرت حیفی است یاخونی بناحق ریخته شد مستخلص و مسلم گشت و در سلک ملک فارس منتظم شد.] ۲- ( اسم ) بیدادبی عدالتی . ۳ - ( صفت ) برخلاف حق باطل . یاحرف ( سخن ) ناحق . سخنی که برخلاف حقیقت گفته شود. یاناحق و ناروا. برخلاف حق . ۴ - ستمگر ظالم . ۵ - نامشروع ناروا . ۶ - ناقلا گربز.

ویکی واژه

دروغ، کذب. ؛به ~ برخلاف حق و عدالت.
بیداد.
باطل.
ظالم.
نامشروع، ناروا.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم