مکفی

لغت نامه دهخدا

مکفی. [ م ُ ] ( از ع ، ص ) مأخوذ از تازی ، کافی و کفایت دهنده و به قدر احتیاج. ( ناظم الاطباء ). کفایت دهنده. ( غیاث ) ( آنندراج ). این کلمه مانند «مسری » از کلمات ساختگی است که به جای «کافی » استعمال کنند. ( نشریه دانشکده ادبیات تبریز ج 2-3 ص 100 ).
مکفی. [ م َ فی ی ] ( ع ص ) کفایت شده. انجام یافته. به انجام رسیده.
- مکفی شدن ؛ انجام یافتن. صورت پذیرفتن. به انجام رسیدن. کفایت شدن : در خیال آنکه بی حضور ما کار قوریلتای تمشیت نپذیرد و رونق نگیرد و آن مصلحت مکفی نشود. ( جهانگشای جوینی ).
|| از میان رفتن.ریشه کن شدن : چون شر این حادثه ان شأاﷲ مکفی شود مرا وسیلتی مرضی و ذریعتی شگرف پیش روزگار مدخر گردد. ( مرزبان نامه چ 1 تهران ص 185 ).
- مکفی گردانیدن ؛ از میان بردن.ریشه کن کردن : تا نصرت الهی و عون پادشاهی به رعایت لطف و عنایت کرم شر او مکفی و منقطع گرداند. ( سندبادنامه ص 142 ).
- مکفی گردیدن ( گشتن ) ؛کفایت شدن. به انجام رسیدن. انجام یافتن : اگر برحسب هوا در کاری مثال دهد... آن مهم نیز مکفی گردد و تدارک آن در حیز تعذر نماند. ( کلیله چ مینوی ص 350 ).

فرهنگ معین

(مُ فِ ) [ ع . ] (اِفا. ) کافی و کفایت دهنده .

فرهنگ عمید

کافی، کفایت دهنده، کفایت کننده.

فرهنگ فارسی

کافی، کفایت دهنده، کفایت کننده، درعربی به این معنی کافی میگویند، درفارسی بسنده می توان گفت
۱ - ( اسم ) کافی کفایت کننده . ۲ - ( صفت ) بس بسنده : [ حقوق مکفی میگیرد . ] توضیح این کلمه مانند [ مسری ] ساختگی است و بجای [ کافی ] استعمال شود ( دکتر خیام پور. نداب ۱٠٠: ۳ - ۲ )
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم