مهجه

لغت نامه دهخدا

( مهجة ) مهجة. [ م ُ ج َ ] ( ع اِ ) جان و روح. ( غیاث اللغات ). روح. ( از اقرب الموارد ). جان. ( السامی ) ( مهذب الاسماء ) ( آنندراج ). || خون یا خون دل. ( از اقرب الموارد ) ( آنندراج ). خون میان دل. ( غیاث اللغات ). خون که در درون دل است. سویداء. حبةالقلب.ثمرةالقلب. ( از یادداشتهای مؤلف ). || خلاصه هرچیز. ( غیاث اللغات ). خالص از هرچیزی. ازهری گفته است : بذلت له مهجتی ؛ أی بذلت له نفسی و خالص ما اقدر علیه. ج ، مُهَج ، مُهَجات. ( از اقرب الموارد ).

فرهنگ معین

(مُ جَ یا جِ ) [ ع . مهجة ] (اِ. ) روح ، روان .

فرهنگ عمید

۱. خون، خون دل.
۲. روح، روان.

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - روح روان . ۲ - خون دل جمع : مهج

ویکی واژه

مهجة
روح، روان.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تخمین زمان فال تخمین زمان فال احساس فال احساس فال جذب فال جذب فال قهوه فال قهوه