مقتول

لغت نامه دهخدا

مقتول. [ م َ ] ( ع ص ) کشته شده. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). کشته. قتیل. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : خالد ندانست اینکه سیف الدوله مقتول شمشیر ماسوا و مقهور سنان و تیر اعدا نگردد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 458 ). اگر تو آیی و یا این مقتول را به من سپاری مقبول است... ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 64 ). امارت آن موضع به پسر حسن حاجی مقتول داد. ( جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 67 ). باقی مردان را بر لشکر قسمت کردند هر یک مرد قتال را بیست و چهار نفس مقتول رسید. ( جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 101 ). آنچه ظاهر بوده است و معین بیرون مقتولان در نقبها و سوراخها... هزار هزار و سیصد هزار و کسری در احصا آمده. ( جهانگشای جوینی چ قزوینی ص 128 ).
جمله عالم آکل و مأکول دان
باقیان را قاتل و مقتول دان.مولوی.مرا به عاشقی و دوست را به معشوقی
چه نسبت است بگویید قاتل و مقتول.سعدی.مکن گریه بر گور مقتول دوست
قل الحمدﷲ که مقتول اوست.سعدی.- زیبق ( جیوه ) مقتول ؛ سیماب کشته. جیوه کشته. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). جیوه ای که آن را با ماده دیگر مخلوط کنند تا از حرکت و لرزش بیفتد.

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) کشته شده .

فرهنگ عمید

کشته شده.

فرهنگ فارسی

کشته شده
( اسم ) کشته . یا جیوه ( زیبق ) مقتول . جیوه ای که آنرا بوسیله مالیدن به ماده ای مثل حنا از حرکت و لرزش انداخته باشند.

ویکی واژه

کشته شده.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم