لغت نامه دهخدا
- اخضر مشبع ؛ سبز سیر. ( یادداشت به خطمرحوم دهخدا ).
- بیانی مشبع ؛ بیانی وافر و به شرح و مستوفی.
- ثوب مشبع ؛ جامه سبزرنگ. ( دهار ).
- رجل مشبعالعقل ؛ مرد بسیارعقل. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
- فصل مشبع ؛ تفصیل طولانی و مفصل. ( ناظم الاطباء ).
|| فتح و ضمه و کسره آنقدر پر خوانده شده که «الف » از فتحه و «واو» از ضمه و «یا» از کسره پیدا شده باشد. ( آنندراج ). و رجوع به مدخل بعد شود.
مشبع. [ م ُ ب ِ ] ( ع ص ) فتحه و کسره و ضمه که پر خوانده شود، یعنی از فتحه «الف » و از کسره «یا» و از ضمه «واو»پیدا گردد. ( از ناظم الاطباء ). و رجوع به مدخل قبل معنی آخر شود. || جزوی که در آخر آن سبب است اگر الفی در آن افزایند آن را مشبع گویند. ( المعجم ). || سیرکننده و بسیار. ( ناظم الاطباء ).