لغت نامه دهخدا
مزة. [ م َزْ زَ ] ( ع اِ ) می خوش مزه. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). مُزّة.
مزة. [ م ُزْ زَ ] ( ع اِ ) می ترش. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( آنندراج ). می ترشی که ترشی آن نامطبوع باشد. ( ناظم الاطباء ). مَزَّة.
مزة. [ م ِزْ رَ ] ( اِخ ) دهی است به دمشق. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). قریه ای از غوطه دمشق. ( ضحی الاسلام جزء ثالث ص 82 ). قریه ای سرسبز و بزرگ در میان باغهای حومه دمشق، فاصله اش تا دمشق نیم فرسخ است و قبر دحیه کلبی ( از اصحاب حضرت رسول اکرم ) در آنجا است، وبدینجهت آن را مزة کلب گویند. ( از معجم البلدان ).
مزه. [ م َزْه ْ ] ( ع مص ) لاغ کردن. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). مَزح. ( اقرب الموارد ). مزاح نمودن. ( از ناظم الاطباء ).
مزه. [ م َ زَ / زِ / م َزْ زَ / زِ ] ( اِ ) طَعم. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( صحاح الفرس ). احساس و ادراکی که پس از تأثیر یک شی بر روی حس ذائقه حاصل میشود. طعم، و آن چیزی است که دریابند با قوه ٔچشائی. طَعب. انواع مزه ها عبارتند از: شیرین، تلخ، شور، ترش، دِبش، لب ترش، گس، تند، زبان گز، مَلَس، لب شور، شورمزه، ترش و شیرین، میخوش، مُزّ:
رنگ و مزه بوی و شکل هست در این خاک
تا ز درون گونه گون بریزد بیرون.ناصرخسرو.چندین هزار بوی و مزه و صورت
بر دهریان بس است گوا ما را.ناصرخسرو.چون یافتش مزه ترش و ناخوش
و ان مغز تلخ باز بدوی اندر.ناصرخسرو ( دیوان چ عبدالرسولی ص 504 ).وز برای آنکه ماهی بی نمک ندهد مزه
ابر و باد اینک نمکها پیش خوان افشانده اند.خاقانی.- بامزه. رجوع به بامزه شود.
- بدمزگی. رجوع به بدمزگی شود.
- بدمزه. رجوع به بدمزه شود.
- بی مزگی.رجوع به بی مزگی شود.
- بی مزه. رجوع به بی مزه شود.
- ترش مزه؛ که مزه ترش دارد. دارای طعم ترش.
- تلخ مزه؛ دارای طعم تلخ. که مزه تلخ دارد: نخستین قدح به دشخواری خوردم که تلخ مزه بود. ( نوروزنامه ). و رجوع به تلخ شود.