قمچی

لغت نامه دهخدا

قمچی. [ ق َ ] ( ترکی ، اِ ) شلاغ. سوط. تازیانه. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) :
قمچی نیاز بند و جفا را بهانه کن
با عاشقان سخن بسر تازیانه کن.سیفی ( از آنندراج ).و پوست بیرونی جوز هندی که آن را نارگیس گویند در حوض آب اندازند تا تمام نرم شود و آن را می کوبند و با آن لیف به هم آمیخته جهت لنگر کشتی و قمچی و انواع ریسمان ها تابند. ( فلاحت نامه غازانی ).

فرهنگ معین

(قَ مْ ) [ تر. ] (اِ. ) تازیانه ، شلاق .

فرهنگ عمید

تازیانه، شلاق.

فرهنگ فارسی

تازیانه، شلاق
( اسم ) تازیانه شلاق : قمچی بناز بند و جفا را بهانه کن با عاشقان سخن بسر تازیانه کن .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم