قریر. [ ق َ ] ( ع ص ) رجل قریرالعین ؛ مرد خنک چشم. ( منتهی الارب ) : ادب رابه من بود بازو قوی به من بود چشم کتابت قریر.ناصرخسرو.بر سر لشکر کفار به هنگام نبرد چشم تقدیر به شمشیرعلی بود قریر.ناصرخسرو.اقرار کن بدو و بیاموز علم او تا پشت دین قوی کنی و چشم دل قریر.ناصرخسرو.|| ( مص ) بانگ کردن مار. ( آنندراج ). قریر. [ ق ُ رَ ] ( اِخ ) شهری است بین نصیبین و رقه. ( از معجم البلدان ).
فرهنگ معین
(قَ رِ ) [ ع . ] (ص . )۱ - روشن . ۲ - خنک ، سرد.
فرهنگ عمید
آن که چشمش به شادی روشن شود.
فرهنگ فارسی
( صفت ) خنک سرد . یا چشم ( مردم مردمک عین ) قریر . چشم خنک کرده : بر روی ملک دیده ای بصیر است و در دیده دولت مردمی قریر . شهری است بین نصیبین و رقه