فرومانده

لغت نامه دهخدا

فرومانده. [ ف ُ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) متحیر. سرگشته. سراسیمه. ( یادداشت بخط مؤلف ). || متعجب. درشگفت :
از این بستدی چیز و دادی بدان
فرومانده از کار او موبدان.فردوسی. || گرفتارشده :
از آن رنگ و آن بازوی وفر و چهر
فرومانده بد دختر از وی بمهر.اسدی. || عاجز و ناتوان :
متواری است و خوار و فرومانده
هر جا که هست پاک مسلمانی.ناصرخسرو.گذشته چنان شد که بادی به دشت
فرومانده هم زود خواهد گذشت.نظامی.باز ماهان دراوفتاد ز پای
چون فروماندگان بماند بجای.نظامی.بر نیکمردی فرستاد کس
که صعبم فرومانده ، فریادرس.سعدی.فروماندگان را دعایی بکن
که مقبول را رد نباشد سخن.سعدی. || مانده. برجای مانده :
فرومانده در کنج تاریک جای
چه دریابد از جام گیتی نمای ؟سعدی.رجوع به فروماندن شود.

فرهنگ عمید

۱. درمانده، بیچاره.
۲. عاجز، ناتوان.
۳. خسته.

فرهنگ فارسی

متحیر . سرگشته
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال کارت فال کارت فال شیخ بهایی فال شیخ بهایی فال فرشتگان فال فرشتگان فال پی ام سی فال پی ام سی