فروق

لغت نامه دهخدا

فروق. [ ف ُ ] ( ع مص ) پیش آمدن کسی را دو راهه. ( منتهی الارب ). پیش آمدن دو راه کسی را و پرسیدن او که کدام راه را رود. ( از اقرب الموارد ). || رمیدن شتر ماده و خر و برجستن از درد زه. ( منتهی الارب ). گرفتن مَخاض ناقه را و رمیدن و برجستن. || واضح شدن امری کسی را. ( از اقرب الموارد ). || خداوند خسته پاره گردیدن. || سرگین انداختن مرغ. ( منتهی الارب ). || توضیح دادن امری را برای کسی. ( از اقرب الموارد ). || فَریقه خورانیدن زن را. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || توجه کردن کسی کاری را و یافتن راه آنرا. ( از اقرب الموارد ).
فروق. [ ف ُ ] ( ع اِ ) ج ِ فریق. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ).
فروق. [ ف َ / ف َرْ رو ] ( ع ص ) مرد ترسنده. ( منتهی الارب ). شدیدالفزع. ( اقرب الموارد ).
فروق. [ ف َ ] ( اِخ ) جایی است یا آبی در دیار بنی سعد. ( از معجم البلدان ).
فروق. [ ف َ ] ( اِخ ) جایی است در پائین هجر بسوی نجد و قومی در آن زیست میکنند. ( از معجم البلدان ).
فروق. [ ف َ ] ( اِخ ) لقب شهر قسطنطنیه است. ( از معجم البلدان ).

فرهنگ معین

(فَ ) [ ع . ] (ص . ) مرد ترسنده ، ترسان .

فرهنگ عمید

= فریق: خسرو صاحب القرآن، تاج فروق خسروان / جعفر دین به صادقی، حیدر کین به صفدری (خاقانی: ۴۲۳ ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) مرد ترسنده ترسان .
لقب شهر قسطنطنیه

ویکی واژه

مرد ترسنده، ترسان.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال مکعب فال مکعب فال تاروت فال تاروت فال سنجش فال سنجش فال اعداد فال اعداد