شیربچه

لغت نامه دهخدا

شیربچه. [ب َچ ْ چ َ / چ ِ / ب َ چ َ / چ ِ ] ( اِ مرکب ) بچه شیر. ( ناظم الاطباء ) ( یادداشت مؤلف ). شیر خردسال. شبل. ( یادداشت مؤلف ). شیع. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).
- امثال :
از شیر نزاید جز شیربچه . ( یادداشت مؤلف ).
|| کنایه از پسر شجاع و دلیر. جوان که با کم سالی سخت باشجاعت و باجرأت باشد : نصر احمد سامانی را... برتخت ملک نشاندند به جای پدر، آن شیربچه ملک زاده ای سخت نیکو برآمد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101 ). امیر محمود... آن شیربچه [ مسعود ] را به نان خوردن فرودآورد و بسیار بنواخت و بسیار تجمل فرمود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 109 ). تخت ملک پس از پدر مودود یافت و کینه او این شیربچه بازخواست. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513 ).
بر آن پیکر شیربچه شگفت
فروماند از دل نیایش گرفت.اسدی.شیربچه گر به زخم مور اجل رفت
پیل فکن شیر مرغزار بماناد.خاقانی.

فرهنگ عمید

جوان دلیر و شجاع.

فرهنگ فارسی

بچه شیر شیر خردسال یا کنایه از پسر شجاع و دلیر .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم