سنجیده

لغت نامه دهخدا

سنجیده. [ س َ دَ /دِ ] ( ن مف / نف ) سخته. موزون. ( آنندراج ). || پخته. آزموده. مجرب. ممتحن. جاافتاده. سخته. || نیک اندیشیده. نیک سگالیده ( سخن یا نکته ).
- بسنجیده ؛ سخته. موزون. جاافتاده. پخته :
بسنجیده چون کار هر نیکخو
پسندیده چون مهر هر مهربان.فرخی.- معنی سنجیده ؛ از روی اندیشه :
معنی سنجیده را اوقات باید صرف کرد
گر بهایی دارد این یوسف ز نقد فرصت است.محسن تأثیر ( ازآنندراج ).گر سخن گستر ندارد قدر و مقداری چه غم
وزن او ظاهر شود از معنی سنجیده اش.محسن تأثیر.

فرهنگ عمید

۱. وزن شده.
۲. اندازه گرفته شده.
۳. آزموده.

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - وزن شده . ۲ - اندازه گرفته ۳ - تعیین ارزش شده . ۴ - مقایسه شده . ۵ - فهمیده با اطلاع : زنی سنجیده و با فهم و از هر حیث در خور احترام است .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم