دستان

لغت نامه دهخدا

دستان. [ دَ ] ( اِ ) جمع دست است که دستها باشد برخلاف قیاس. ( برهان ) ( از غیاث ). ایدی :
تو آن ملک داری که نتوان ستد
ز دست تو دستان دستان سام.سوزنی.دستان که تو داری ای پری روی
بس دل ببری به مکر و دستان.سعدی.به دستان خود بند از او برگرفت
سرش را ببوسید و در بر گرفت.سعدی.به دستهای نگارین چو در حدیث آئی
هزار دل ببری زینهار ازین دستان .سعدی.
دستان. [ دَ ] ( اِ ) مخفف داستان. ( از ناظم الاطباء ). حکایت و افسانه. ( برهان ) ( از غیاث ). حکایت و اخبار. ( جهانگیری ). تاریخ و افسانه و قصه و حکایت. ( ناظم الاطباء ). مثل و داستان. حکایت. قصه. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
آن دل که گفت از غم گیتی مسلمم
دادش بدست عشق تو دستان روزگار.فخرالدین مبارکشاه.کی شود زندان تاری مر ترا بستان خوش
گرچه زندان را به دستانها کنی بستان لقب.ناصرخسرو.خالی نباشد یک زمان زائل نگردد یک نفس
از بدسگالان بیم تو وز دوستان دستان تو.مسعودسعد.به دستان دوستان را کیسه پرداز
به زخمه زخم دلها را شفا ساز.نظامی.با همه بنشین دو سه دستان بگو
تا ببینم صورت عقلت نکو.مولوی.گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
می گویم و بعد از من گویند به دستانها.سعدی.راز سربسته ما بین که به دستان گفتند
هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر.حافظ.اگر پور زالی و گر پیر زال
به دستان نمانی شوی پایمال.؟- به دستان گفته شدن ؛ فاش شدن. برملا شدن. آشکارا گشتن :
دوستان در پرده می گویم سخن
گفته خواهد شد به دستان نیز هم.حافظ.
دستان. [ دَ ] ( اِ ) سرود و نغمه. ( جهانگیری ) ( برهان ). آواز. ( از غیاث ). نغمه و آواز، لذا بلبل راهزاردستان گفته اند. ( از آنندراج ). سرود و نغمه و نوا و لحن و ترانه و آهنگ. ( ناظم الاطباء ) :
این نواها به گل از بلبل پردستان چیست
در سروستان باز است به سروستان چیست.منوچهری.نه بلبل ز بلبل به دستان فزون
نه طوطی ز طوطی سخن گوی تر.لوکری.قفسها ز هر شاخی آویخته

فرهنگ معین

(دَ ) (اِ. ) ۱ - سرود، نغمه . ۲ - نیرنگ ، فریب . ۳ - مخفف داستان . ۴ - لقب زال پدر رستم .

فرهنگ عمید

مکر، حیله، تزویر: جوانان پیل افگن شیرگیر / ندانند دستان روباه پیر (سعدی۱: ۷۵ ).
۱. (موسیقی ) محل قرار دادن انگشت در سازهای زهی مضرابی.
۲. [قدیمی] سرود، نغمه، لحن.
۳. [قدیمی] حکایت، افسانه.

فرهنگ فارسی

لقب زال پدر رستم است .
مکر، حیله، تزویر، سرودونغمه وحکایت وافسانه
( اسم ) جمع دست دستها ایدی .
ناحیتی است بزرگ از دیلمان به دیلم خاصه

فرهنگ اسم ها

اسم: دستان (پسر) (فارسی) (تاریخی و کهن) (تلفظ: dastān) (فارسی: دَستان) (انگلیسی: dastan)
معنی: آهنگ و لحن، داستان، قصه، افسانه، ( اَعلام ) لقب زال پدر رستم، نامی که سیمرغ بر زال پدر رستم پهلوان شاهنامه نهاده بود

فرهنگستان زبان و ادب

{fret} [موسیقی] نواری فلزی یا چوبی یا استخوانی که بر روی رودسته تعبیه می شود یا رشته هایی از جنس روده یا ابریشم که دور دستۀ ساز در فواصل معین بسته می شوند تا بتوان به کمک آنها سیم ها را برای تولید نغمه های مشخص شده در جای مناسب گرفت متـ . پرده 5

دانشنامه آزاد فارسی

دستان (اسطوره). دَسْتان (اسطوره)
در روایت های ملی ایرانیان، نام دیگر زال . چون سام برای بردن زال به البرز کوه رفت ، سیمرغ بر زال نام دستان زند نهاد و شاهان نیز او را بدین نام می خواندند. نام زال در شاهنامه «دستانِ سام» نیز آمده است .
دستان (موسیقی). دَستان (موسیقی)
در اصطلاح موسیقی، به پرده می گویند و جمع آن دساتین است. غیر از نام نت ها بر روی دسته ساز، امروز دستان به معنای رشته هایی از جنس روده یا زه و غیره است که بر روی دسته سازهایی مانند تار، سه تار، و رباب بسته می شود. دستان نشانی به معنای پرده بندی است. دستان های بربط در قدیم با حروف ابجد عبارت اند از مطلق (وتر بم الف)، زائد (ب)، مُجنّب (ج)، سبابه (د)، وسطی ایرانی (ه )، وسطی زلزل (و)، بَنصَر (ز)، خَنصر (ح). هزاردستان، نام دیگر بلبل، به معنای هزار آهنگ برگرفته از همین معناست.

ویکی واژه

مخفف داستان و جمعِ دست.
لقب زال پدر رستم و فرزند سام نریمان. به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت/ که سیر آمدستی همانا ز جفت. «فردوسی»
سرود، نغمه.
نیرنگ، فریب.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم