لغت نامه دهخدا
یا بکفش اندر بکفت و آبله شد کابلیج
از بسی غمها ببسته عمر گل پا را بپا ( کذا ) .عسجدی ( از فرهنگ اسدی ، چاپی ).اگرچه پایت آبله کرده است... دل تنگ مکن که همین ساعت راه قطع شود. ( کتاب المعارف ).
هزار آبله بر دل از این یک آبله است
که گفت آنکه ز وحدت نخاست بسیاری.رفیعالدین ابهری. || تبخال و تبخاله :
با زبانی پربخار و با لبی پرآبله
از چه سوزد گر تب محرق ندارد در بدن ؟سلمان ساوجی. || تکمه پستان. سر پستان :
نیَم از پرورش مادر گیتی راضی
زآنکه خون خورده ام از آبله پستانش.؟ || بیماریی است عفن ، ساری و وبائی با تب و بثوری بر ظاهر اندام که منتهی بچرک و ریم شود و گاه مهلک باشد، از اینرو تلقیح اطفال و سالخوردگان نیز بهر چند سال یک بار برای دفع و جلوگیری آن لازم و ضروری است. جدری. نبخ. چیچک. ( منتهی الارب ). نفطه. نفاطه. ماهه :
نُه مه غذای فرزند از خون حیض باشد
پس آبله برآرد صورت کند مجدّر
نه ماهه خون حیضی چون آبله برآرد
سی ساله خون مردم آخر چه آورد بر؟خاقانی.احمدک را که رخ نمونه بود
آبله بردمد چگونه بود؟نظامی. || تیر. تیرک. جوش. یعنی حبابی از بخار که از بن ظرف مایعی جوشان برخاسته و بروی آب آید. || حباب. کوپله. و آب سوار که گاه باران بر حوض و غدیر افتد. || برآمدگی خرد در جامه های ابریشمین و پشمین. || جوش که بر اندام افتد.
- آبله رخ فلک ؛ مجازاً، ستاره. چشم شب.
- امثال :
مبارک خوشگل بود آبله هم برآورد.
ابله. [ اَ ل َه ْ ] ( ع ص ) خویله. سرسبک. ( مهذب الاسماء ). کم خرد. گول. دند.کذَر. ( فرهنگ اسدی ). کانا. نادان. سلیم القلب. سلیم.غدنگ. کاک. فغاک. هزاک. سلیم دل. بی تمیز. ناآگاه. کم عقل. نابخرد. خر. گاو. لهنه. دنگل. ریش گاو. پپه. پخمه. چُلمن. گاوریش. کون خر. بی مغز. کمله. کالوس. کالیوه. دنگ. لاده. غت. غتفره. غدفره. غراچه :
ابله و فرزانه را فرجام خاک
جایگاه هر دو اندر یک مغاک.رودکی.