لغت نامه دهخدا
بکین جستن از دشت آوردگاه
برآرم بخورشید گرد سیاه.فردوسی.برفتند هر دو ز قلب سپاه
بیک سو کشیدند از آوردگاه.فردوسی.همی گشت با او به آوردگاه
خروشی برآمد ز پشت سپاه.فردوسی.بزانوش بنشست و اندیشه کرد
ز رزم و ز آوردگاه و نبرد.فردوسی.یکی باغ بد در میان سپاه
از این روی و آن روی آوردگاه.فردوسی.فلک ز ترس فراموش کرد دوران را
چو اسب شاه در آوردگاه جولان کرد.مسعود سعد. || از امثله ذیل ظاهراً چنین مستفاد می شود که آورد در آوردگاه مرکب از آورد به معنی ناورد و جنگ نیست بلکه آورد به معنی جولان اسب و آدمی و مانند آن است و آوردگاه وسعت و فسحت و مکانی بوده بمعنی جولانگاه و میدان جولان اسب یا مسابقه آدمی و غیره :
نهادند آوردگاهی بزرگ
دو جنگی بکردار ارغنده گرگ
به آوردگه شد سپه ، پهلوان
بقلب اندرون با گروه گوان.فردوسی.اسیران و سرها همه گرد کرد
ببردند از آوردگاه نبرد.فردوسی.بباغ اندر آوردگاهی گرفت
چپ و راست هر گونه راهی گرفت
همی هر زمان اسب برگاشتی
و از ابر سیه نعره بگذاشتی.فردوسی.امیر غازی محمود رای میدان کرد
نشاط مرکب میمون و گوی و چوگان کرد
زمین میدان بر اوج چرخ فخر آورد
چوشاه گیتی رای و نشاط میدان کرد
فلک ز ترس فراموش کرد دوران را
چو اسب شاه برآوردگاه جولان کرد
ز بیم آنکه رسد گوی شاه بر خورشید
بگرد تاری خورشید روی پنهان کرد.مسعودسعد.و رجوع به آورد و آوردگه شود.
اوردگاه. [ اَ وَ ] ( اِ مرکب ) میدان کارزار. رجوع به آوردگاه شود.