آمیخته

لغت نامه دهخدا

( آمیخته ) آمیخته. [ ت َ / ت ِ ] ( ن مف / نف ) درهم کرده. مخلوط. ممزوج. مشوب. مختلط. ملبوک. آگسته. مدوف :
طلخی و شیرینیش آمیخته ست
کس نخورد نوش و شکر بآپیون.رودکی.- آمیخته تر بودن باکسی یا چیزی ؛ سازگارتر، مألوف تر، مأنوس تر بودن با آن :
ای رفیقان سخن راست بگویم شنوید
طبع من باری ، با شوّال آمیخته تر.فرخی.- آمیخته شدن ؛ درهم شدن. اختلاط. ( زوزنی ). امتزاج. تمازج. التیاث. اِخلاص. تألف. تهویش. تأشّب. ارتباک. تهاوش. تهوش.
- آمیخته کردن ؛ آمیختن.
- آمیخته ها ؛ اضغاث.
آمیخته. [ ت َ / ت ِ ] ( اِ ) جامه ای که جولایان پوشند.

فرهنگ عمید

( آمیخته ) درهم ریخته، درهم کرده، درهم شده، مخلوط.

فرهنگ فارسی

( آمیخته ) ( اسم ) ۱ - درهم کرده مخلوط مزوج . ۲ - ( اسم ) جامه ای که جولاهان پوشند .

ویکی واژه

دو چیز که درهم شده باشند. مخلوط. آمیخته‌ای از موسیقی ایرانی و فرنگی بود. «جمال‌زاده»
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم