لغت نامه دهخدا
ز چیز کسان وز برانگیختن
بپرهیز و از خیره خون ریختن.اسدی.امیر ابوالحرث را با سر رضا آوردند و فائق را از سر وحشت برانگیختند. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
- برانگیختن آتش از کسی؛ او را سخت به خشم آوردن. بر چیزی تحریک کردن:
نکیسا چون ز شاه آتش برانگیخت
ستای باربد آبی بر او ریخت.نظامی.- برانگیختن بر کاری؛ استحثاث. ( مهذب الاسماء ).
- برانگیختن دستان؛ سر کردن قصه. سر رسیدن نغمه:
قفسها به هر شاخی آویخته
در او مرغ دستان برانگیخته.اسدی ( گرشاسبنامه ).- برانگیختن دل؛ تحریک و تهییج کردن:
ابر شاه زشتی است خون ریختن
به اندک سخن دل برانگیختن.فردوسی.- برانگیختن سخن؛ سر کردن و گفتن سخن:
وزین شیوه سخنهائی برانگیخت
که از جان پروری با جان در آمیخت.نظامی.- برانگیختن کسی را بر کسی؛ کسی را بر کسی شوراندن.
- برانگیختن گواه؛ شاهد آوردن: اگر علی دختر بمن ندهد گواه برانگیزم که علی زنا کرده است. علی گفت گواه از کجا آوری. ( کتاب النقض ).
- نقش و تماثیل برانگیختن؛ پدید آوردن و تصویر کردن نقش:
نقش و تماثیل برانگیختند
از دل خاک و دو رخ کوهسار.منوچهری. || بشتاب راندن. باتندی به حرکت درآوردن. بتاختن واداشتن:
همه بادپایان برانگیختند
همی گرد با خوی برآمیختند.فردوسی.برانگیخت اسب و بیفشرد ران
بگردن برآورد گرز گران.فردوسی.بهر سو که باره برانگیختی
همان خاک با خون برآمیختی.فردوسی.برآورد گرز گران را بدوش
برانگیخت رخش و برآمد بجوش.فردوسی.