لغت نامه دهخدا
تو نان جو و ارزن و پوستین
فراوان بجستی ز هر کس بچین.فردوسی.همان ارزن و پِسْت از ناردان
بیارد یکی موبدی کاردان.فردوسی.شبانش همی گوشت جوشد بشیر
خود او نان ارزن خورد با پنیر.فردوسی.زرّ دنیا به پیش بخشش تو
نگراید به دانه ارزن.فرخی.اگر زین سو بدان سو بنگرد مرد
بدان سو در زمین بشمارد ارزن.منوچهری.وز بخل نیوفتد بصد حیلت
از مشت پرارزنش یکی ارزن.ناصرخسرو.عالم و افلاک نیرزد همی
بی سخن او به یکی ارزنم.ناصرخسرو.صحبت این زن بدگوهر و بدخو را
گر بورزی تو نیرزی به یکی ارزن.ناصرخسرو.و اگر گاورس پوست کنده و ارزن پوست کنده و از کرنج شسته نیم کوفته آشامه سازند همچنان که ازخندروس سود دارد. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
نه ارزن دارم از بهر لعیّه [ یعنی لعیعه ].سوزنی. کبوترخانه روحانیان راست
نقطهای سر کلک من ارزن.خاقانی.پرارزن است دستم و با بسطتی چنین
از دست درنیفتد یک دانه ارزنم.