بسمه. [ ب َ م َ / م ِ ] ( ترکی ، اِ ) باسمه. لغت ترکی است و آن نام ابزاریست که بدان نقش ها و کلمه ها را بر منسوجات طبع میکنند چنانکه کاغذ رابا خاتم مهر میکنند و بدین سبب ایرانیان در قرن سیزدهم چاپخانه را بدین نام میخواندند و میگفتند بسمه خانه ( باسمه خانه ). ( الذریعه ج 9 حاشیه ص 136 ) و رجوع به حاشیه ص 145 همین کتاب شود. مخفف باسمه است. ( از فرهنگ نظام ). || ورق طلا و نقره نقش شده. ( ناظم الاطباء ). نقش اوراق طلا و نقره که بر جامه بقلم وخواه بقالب کاری بته بطور معهود کنند و باسمه مشبع آنست. ( از آنندراج ). رجوع به بسمه گر شود : بسمه اش رنگی ندارد از گل بستان فقر زانکه سطر چیت او رنگ هوس را مسطر است.طغرا ( از فرهنگ نظام ). بسمه. [ ب َ م َ / م ِ ] ( اِ ) وسمه. ( آنندراج ). بمعنی وسمه است. برگی است که زنان سابیده به ابروان خودبمالند تا سیاه شود. ( از شعوری ج 1 ورق 195 ). و رجوع به وسمه شود. || دوایی که مخصوص بچشم باشد. || تعفین بعضی دواها. ( ناظم الاطباء ).
فرهنگ معین
(بَ مِ ) (اِ. ) نک وسمه .
فرهنگ عمید
= باسمه
فرهنگ فارسی
( اسم ) ورق طلا و نقر. منقوش . وسمه . بمعنی وسمه است . برگی است که زنان سابیده به ابروان خود بمالند تا سیاه شود . یا دوایی که مخصوص بچشم باشد . یا تعفین بعضی دواها .
فرهنگ اسم ها
اسم: بسمه (دختر) (عبری) (مذهبی و قرآنی) (تلفظ: besme) (فارسی: بسمه) (انگلیسی: besmeh) معنی: نام دختر اسماعیل ( ع )