لغت نامه دهخدا
- کفش برقی ؛ قسمی کفش که از ورنی سازند و براق است.
|| قسمی جامه که از آن رویه کفش کنند. ( یادداشت مؤلف ).
برقی. [ ب َ ] ( ص نسبی ) منسوب است به برق رود و آنرا برقه نیز نامند و آن دهی است به قم. ( الانساب سمعانی ).
برقی. [ ب َ قی ی ] ( ص نسبی ) منسوب است به برقة که از اعمال مغرب میباشد. ( از انساب سمعانی ).
برقی. [ ب َ قی ی ] ( اِخ ) رجوع به ابوالقاسم شود.
برقی. [ ب َ قی ی ] ( اِخ ) رجوع به ابوبکر شود.
برقی. [ ب َ قی ی ] ( اِخ ) محمدبن خالد برقی قمی ، مکنی به ابوعبداﷲ. از محدثان و از اصحاب حضرت رضا و امام جعفر علیهماالسلام است. بعضی کنیت او را ابوالحسن دانسته اند. ازوست : 1- کتاب العویص. 2- کتاب البقرة. 3- کتاب المحاسن. 4- کتاب الرجال. رجوع به الفهرست ابن الندیم شود.
برقی. [ ب َ رَ ] ( ص نسبی ) منسوب به بَرَق بمعنی بره ، و برقی بیت کبیری است در خوارزم به بخارا. ( از انساب سمعانی ). خواجه عبداﷲ برقی از سلسله خواجگان را این نسبت است. ( یادداشت مؤلف ).