لغت نامه دهخدا
آورند. [ رَ ] ( اِخ ) دجله بغداد. || رود نیل. ( برهان ).
اورند. [ اَ رَ ] ( اِ ) مکر و فریب و خدعه. ( از ناظم الاطباء ) ( غیاث اللغات ) ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( شرفنامه منیری ). || شأن و شوکت و فر و شکوه و عظمت. ( غیاث اللغات ) ( ناظم الاطباء ) ( برهان ). فر و شکوه. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). || زیبایی و بها. ( از ناظم الاطباء ) ( انجمن آرا ) ( برهان ). بها و زیبایی. ( اسدی ) ( آنندراج ) ( برهان ) :
سیاوش مرا همچو فرزند بود
که با فرو با برز و اورند بود.فردوسی. || اورنگ و تخت و تاج و افسر. ( آنندراج ) ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( انجمن آرا ) :
هم از اختر شاه بهرام بود
که با فر و اورند و بانام بود.فردوسی. || طالع و بخت. || زندگانی. || سیاهی در مقابل سفیدی. || هر رودخانه عظیم و بزرگ. ( ناظم الاطباء ) ( برهان ) :
چو شاه فریدون کز اورندرود
گذشت و نیامد بکشتی فرود.فردوسی.|| دریا. ( ناظم الاطباء ) ( برهان ).
اورند. [ اَ رَ ] ( اِخ ) نام یکی از پسران کی پشین پسر کیقباد که پدر لهراسب باشد. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ شاهنامه ) :
که لهراسب بد پور اورندشاه
که او را بدی آنزمان تاج و گاه.فردوسی.