لغت نامه دهخدا
سوی یزدان منکر است آنکه به تو معروف نیست
جز به انکارتوام معروف را انکار نیست.ناصرخسرو.من را که عقل و فضل و هنر دارم
هیچم نیاورد سر انکارش.ناصرخسرو.شب اندر چشم فرمان تو روز است
گل اندر دست انکارتو خار است.مسعودسعد.چه ، انکار آن هم در وهم خردمند نگنجد. ( کلیله و دمنه ). چون اصرار و انکار قوم دید جز مدارا و ترک مماراةچاره ندید. ( ترجمه تاریخ یمینی ). سلطان انکار امیراسماعیل در آن حالت بر نوشتکین دریافت. ( ترجمه تاریخی یمینی ).
کسی بدیده انکار اگر نگاه کند
نشان صورت یوسف دهد به ناخوبی.سعدی.دگر مگوی که من ترک عاشقی کردم
که قاضی از پس انکار نشنود انکار.سعدی.ملک بخندید و ندیمان را گفت چنانکه مرا در حق درویشان ارادت است و اقرار، این شوخ دیده را عداوت است و انکار. ( گلستان ).
هرکه عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیده ست ترا بر منش انکاری هست.سعدی.- انکار آوردن ؛ انکار کردن. نپذیرفتن :
چگونه انکار آریم هستی او را
که ما به هستی ، او را دلیل و برهانیم.مسعودسعد.- انکار داشتن : از چیزی انکار داشتن ؛ او را نپذیرفتن :
یکی عارفم نازپرورده مشرب
که از قید هر مذهب انکار دارم.