لغت نامه دهخدا
- احتجاج کردن ؛ حجت آوردن. استدلال کردن. اقامه دلیل.
- || خصومت کردن.
|| احتجاج بدلیل ؛ نزد بلغاء آن است که شاعر صفتی یا مقدمه ای ادّعائیّه ایراد کند، بعد آن را ببراهین عقلیّه یا دلائل نقلیّه ثابت کند :
بنام ایزد که تو باغی وگر برهان کسی خواهد
قدت سرواست و مویت مشک و زلفت سنبل و گل رخ.
کذا فی جامعالصّنایع. ( کشاف اصطلاحات الفنون ).