لغت نامه دهخدا
موی سر جغبوت و جامه ریمناک
از برونسو باد سرد و بیمناک.رودکی.نارنج چو دو کفه سیمین ترازو
هر دو ز زر سرخ طلی کرده برونسو.منوچهری.اگرچه درون سخن نیک بود از برونسو گمان به زشتی برند. ( قابوسنامه ).
اگر نه دشمن خویشی چه میباید همه خود را
درونسو شسته جان کندن برونسو ناروا رفتن.خاقانی.چو شمع از درونسو جگر سوختن
برونسو ز شادی برافروختن.نظامی.اگر در تنت مزه نماند برونسوی ترا مزه دهیم. ( کتاب المعارف ).