توسم

لغت نامه دهخدا

توسم. [ ت َ وَس ْ س ُ ] ( ع مص ) فراست بردن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( زوزنی ). دیدن چیزی و فراست بردن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). دیدن چیزی را و نظر کردن و فراست بردن. ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). || به علامت پی بردن به چیزی یقال : توسمت فیه الخیر؛ ای تبینت فیه اثره. ( از منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). و منه قول عبداﷲبن دواحة فی النبی ( ص ): انی توسمت فیک الخیرا عرفه ُ واﷲ یعلم انی ثابت البصر. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || علف وسمی جستن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). و نیزجستن علفی که در باران نخستین روید. ( آنندراج ). || وسمه کردن. ( دهار ). وسمه برکردن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ): فاذا امرت منه قلت توسم ؛ یعنی موی را خضاب کن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). رجوع به وسمه شود.

فرهنگ معین

(تَ وَ سُّ ) [ ع . ] (مص م . ) ۱ - به فراست دریافتن . ۲ - وسمه کشیدن .

فرهنگ عمید

۱. به فراست دریافتن، با علامت و نشانی به چیزی پی بردن.
۲. وسمه کشیدن.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - بفراست دریافتن . ۲ - وسمه کشیدن . ۳ - ( مصدر ) نشان کردن علامت گذاشتن . ۴ - بعلامت چیزی پی بردن .

ویکی واژه

به فراست دریافتن.
وسمه کشیدن.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال نوستراداموس فال نوستراداموس فال حافظ فال حافظ فال رابطه فال رابطه فال ارمنی فال ارمنی