لغت نامه دهخدا
همیشه ناخوش و بی برگ و بینوا باشد
کسی که مسکن در خانه دودر دارد.ناصرخسرو.بی برگ و بی نوا به خراسان رفت. ( تاریخ بخارای نرشخی ص 112 ). گرگ و زاغ و شکال بی برگ ماندند. ( کلیله و دمنه ).
این فضیلت خاک را زآن رو دهیم
زآنکه نعمت پیش بی برگان نهیم.مولوی.بهیکل قوی چون تناور درخت
ولیکن فرومانده بی برگ سخت.سعدی.- بی برگ و بر ؛ فقیر و محتاج. ( ناظم الاطباء ).
- بی برگ و رنگ ؛ ضایع و خراب :
به خانه درآی ار جهان تنگ شد
همه کار بی برگ و بی رنگ شد.فردوسی.