به جان رسید دل من ز گردش افلاک شدست جامه صبرم ز دست هجران چاک
از گردش چرخ بی خرد می ترسم در هر حالی ز نیک و بد می ترسم
از گردش چرخ صد هزاران عبرت این دیده بدید و هیچ بیدار نشد
باده در جوشش گدای جوش ماست چرخ در گردش گدای هوش ماست
وگر هیچ تاب اندر آری به کار نبینی جز از گردش روزگار