پویۀ پایانی
جمله سازی با پویۀ پایانی
بلندیهای قصر نیستی را نیست پایانی که من چندانکه برمی آیم از خود نردبان دارم
احداث زمانه را چو پایانی نیست و احوال جهان را سر و سامانی نیست
گرفتم آنکه بپایان رسید، فرصت ما برای فرصت صیاد نیز، پایانی است
چو امر ذات پایانی ندارد که هر دم صد هزاران دُر ببارد
این سخن را نیست پایانی پدید دست با من ده چو چشمت دوست دید
هر رهی را که در او پای نهی پایانیست جز ره دوست که پیدا نبود پایانش