پنجه ٔ بیچاره

لغت نامه دهخدا

پنجه بیچاره. [ پ َ ج َ / ج ِ ی ِ رَ / رِ ] ( اِ مرکب ) پنج بیچاره. خمسه سیارة. پنج ستاره ٔروان. پنج ستاره گردان، تیر و ناهید و بهرام و برجیس و کیوان. عطارد و زهره و مریخ و مشتری و زحل. خمسه متحیره. کواکب متحیره. ( برهان قاطع ):
از هجر مرا دلی است صدپاره
بیچاره تر از پنجه بیچاره.بدیعی سیفی ( از فرهنگ جهانگیری ).

جمله سازی با پنجه ٔ بیچاره

و فریادرس بیچاره درمانده و پناه گریختگان و دستاویز محکم براى وسیله‏جویان
هر تیر که گردون به سوی جان من انداخت دل گشت سپر بر دل بیچاره برآمد
عشقست مرا چاره، من بیدل و آواره بیچاره نخواهم شد، چون چاره بری دارم
در چنین وقت که از دست برون شد کارم من بیچاره کئم چاره ی کار اندیشد
به غیر آن که بدست غم تو جان بسپارم نماند بر من بیچاره راه چاره دیگر
حاکم بیچاره محل هم ناچار شده که قرض نماید یا خود یا رعیت را بی پا نموده با حکومت کل سلوک نماید.