تباهی زده

لغت نامه دهخدا

تباهی زده. [ ت َ زَ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) خراب شده. || مستمند. || دلگیر. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

خراب شده. یا مستمند. یا دلگیر.

جمله سازی با تباهی زده

کاین نعل تباهی ز چه بستی به سمندی کش حلقهٔ خورشید نیرزد به رکابی
رهانی گر نه ما را زین تباهی چه فکر ما بود زین روسیاهی
سگر بی اسب درمانده به شاهی که بی باد است کشتی در تباهی
بجز خوردن اگر چیزی نخواهی مرنج از من اگر گویم تباهی
که این کودک ندارد فر شاهی ازو هرگز نیاید جز تباهی
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
زورق
زورق
ارور
ارور
اسرار کردن
اسرار کردن
دارک
دارک